عزیز کوچولوی مامان
سلام کوچولوی مامان
خیلی وقته هیچی ننوشتم آنقدر حرف دارم باهات ،همش تو این روزا خواستم بیام برات بنویسم فرصت نکردم . روزا داره می گذره و من هر روز به این فکر می کنم که دیگه به جدایی از آنیسا دارم نزدیک می شم. نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم مادر . همش گریم می گیره به خدا من آدم ضعیفی نبودم اجازه نمی دادم اشکام در بیاد اما الان تا تقی به توقی می خوره اشکام سرازیره .انگار غم عالم رو دلم گذاشتن . امیدوارم بتونیم دوری همو تحمل کنیم . اعصابم خیلی داغونه دوری از تو برام خیلی سخته نمیدونم دیگه چکار کنم امروز به بابایی می گفتم نه می تونم از آنیسا بگذرم و نه از کارم . می دونم کارمو از دست بدم پشیمون می شم از طرفی هم تحمل دوری آنیسا رو ندارم . البته چون اینجا کسی رو نداریم و مجبورم برات پرستار بگیرم بیشتر نگرانم میکنه اگه خونوادم اینجا بودن حداقل از این نگرانی درمی اومدم و خیالم راحت بود چون اونا هم خیلی دوستت دارن و بهت میرسن . اگه ببینم تو اذیت می شی کار رو می زارم کنار. تو واسه من تو دنیا از همه چی مهم تر و با ارزشتری .