آنيساآنيسا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

عسل ماماني و بابايي

روز جهانی کودک

عسل مامان روز جهانی کودک رو به شما و تمامی کودکان ایران زمین تبریک میگم کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم   ...
20 مهر 1391

قربونت برم

سلام عزیز مادر دیگه مثل گذشته زیاد وقت نمیکنم بیام اینجا و همه چیز رو بنویسم اما همین که فرصت کنم مامانی زودی میام و برات مینویسم که چیا یاد گرفتی و چیکارا میکنی قربونت برم من ، عزیز کوچولوی مامان دقیقا اوایل ٨ ماهگی تونستی کمکم چهار دست و پا راه بری نمیدونی چقدر نگاه کردنت موقعی که راه میری لذت بخشه تو فقط مراقب خودت باش بقیش با من . من همیشه مواظبتم عروسک مامان نمی دونم چه جوری وچقدر خدا رو شکر کنم به خاطر وجود تو دوستت دارم عزیزم   ...
18 مهر 1391

روز تولد

آنیسا خانم روز 3 اسفند ساعت 13:20 ظهر در بیمارستان امام خمینی به دنیا اومد زمان به دنیا اومدن  37 هفته و 3 روز و به روش سزارین وزن : ٦٥٠/٢         قد : 4٦    دورسر : ٣٢   نفسم جیگرم عزیزم خوش اومدی ...
19 شهريور 1391

اولین روز کاری

اولین روز کاریم 4 شهریور 91  بود من دقیقا بعد از 6 ماه با یه عالمه غصه اومدم سر کار چقدر زود گذشت انگار همین دیروز با کلی استرس از محل کار اومدم بیرون و راهی بیمارستان شدم . بعد از به دنیا اومدنت چه روزایی رو با تو فرشته کوچولوم  گذروندم. دلم برات خیلی تنگ شده. همش چشمم به ساعته تا بگذره و بیام پیشت. من خیلی نگرانتم . عسل مامان نمی دونم چه جوری وچقدر خدا رو شکر کنم به خاطر وجود تو آنیسا جونم عشقمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی آنیسا جونم نفسمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی آنیسا جونم همه وجودمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ...
16 شهريور 1391

عزيز مادر

سلام دخمل ناز مامان تو با تولدت شادي و شور آوردي با تمام وجود دوستت دارم ، وقتی در کنارت هستم آرامش دارم و دور شدن از تو انگار تکه ای از وجود خود را به همراه ندارم . امیدوارم بتونم در ساعات با تو بودن عشقم را تماماً به تو هدیه کنم .
16 شهريور 1391

عزیز کوچولوی مامان

 سلام کوچولوی مامان خیلی وقته هیچی ننوشتم آنقدر حرف دارم باهات ،همش تو این روزا خواستم بیام برات بنویسم فرصت نکردم . روزا داره می گذره و من هر روز به این فکر می کنم که دیگه به جدایی از آنیسا دارم نزدیک می شم. نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شدم مادر .  همش گریم می گیره به خدا من آدم ضعیفی نبودم اجازه نمی دادم اشکام در بیاد اما الان تا تقی به توقی می خوره اشکام سرازیره .انگار غم عالم رو دلم گذاشتن . امیدوارم بتونیم دوری همو تحمل کنیم . اعصابم خیلی داغونه دوری از تو برام خیلی سخته نمیدونم دیگه چکار کنم امروز به بابایی می گفتم نه می تونم از آنیسا بگذرم و نه از کارم . می دونم کارمو از دست بدم پشیمون می شم از طرفی هم تحمل دوری آنیسا رو ندا...
16 شهريور 1391

انتظار

ناناز مامان داری ناز میکنی نمیگی دل مامانی بیچارت طاقت دوریتو نداره چرا نمیای پیشم .......هااااااان نمیگی دل بابایی مهربونت برات پر میزنههههههههه ..عزیز مامانی از خدا بخواه هر وقت این فرشته اسمونی ما رو میفرسته پایین سالم و سلامت باشه و تا ابد برامون زمینیش کنه بگو بهش بیقراری من  رو نگاه نکنه تحمل میکنم صبر میکنم.......... فقط سالمشو بهم بده سالم فرشته کوچولوی اسمونی من مواظب خودت باش ..این ماه منتظرتما ناناز مامان ...به خدا بگو خیلی دوسش دارم .بگو هوامو داشته باشه بگو صبرم بدههههه....امینننننننننننن یا رب العالمین ...
16 شهريور 1391

خريد سيسموني

سلام هستي مامان روز دوشنبه مورخه 25/07/90 از قبل با   خواهرم هماهنگ كرده بودم که بریم خرید لوازم نی نی. خلاصه صبح که بیدار شدم صبحانه خوردم و بعد شال و کلاه کردم و رفتم. از اول خيابون شروع كرديم به گشتن و نگاه كردن دنیایی بود برای خودش. این دفعه من خیلی شوق و ذوق داشتم. خیلی حس خوبي داشتم و هر چی لباس می دیدم ذوق میکردم و بچمو توی اون تصور می کردم. خلاصه سه سری لباس سایز صفر خریدیم واسه وقتی که نی نی مون به دنیا می یاد و يه سري سايز يك براي دو سه ماهگيش . خیلی کوچولو و خوشگلن. خونه که آوردمشون کلی قربون دخترم رفتم و کلی لباسا رو بوس بوسی کردم. حوله و لباس و سرويس لحاف و تشك و كيسه خواب  و كلي وسايلاي دیگه. ساعت حدود 7 بود که او...
16 شهريور 1391